رو به غروب
ریخته سرخ غروب
جا به جا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
میخروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره میگذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
جغد بر کنگره ها میخواند.
لاشخورها ، سنگین،
از هوا ، تک تک ، آیند فرود:
لاشهای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی میآید.
دشت میگیرد آرام.
قصه ی رنگی روز
میرود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
میتراود ز لبم قصه ی سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
می رفتیم ، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه!
راهی بود از ما تا گل هیچ.
مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست.
می خواندیم: « بی تو دری بودم به برون ، و نگاهی به کران ، وصدایی به کویر.»
می رفتیم ، خاک از ما می ترسید ، و زمان بر سر ما می بارید.
خندیدم : ورطه پرید از خواب ، و نهان آوایی افشاندند.
ما خاموش ، و بیابان نگران ، و افق یک رشته نگاه.
بنشستم ، تو چشمت پر دور ، من دستم پر تنهایی ، و زمین ها پرخواب.
خوابیدم. می گویند : دستی در خوابی گل می چید.
وز فرازِ برجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران میکشد فریادِ خشمآمیز
و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسهخوان گرفته اوج
میزند بالایِ هر بام و سرایی موج
و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش میریزدــ